پارسا جونپارسا جون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

روزگار تنهایی پارسا ...

افطاری عمه

امروز خونه عمه افطاری دعوت بودیم ، بابا ارومیه ست ... نمی دونم چرا جلو بقیه که میشه اصلا به حرفم گوش نمیدی و من و عصبی می کنی همش باید بگی نکن بشین و ... با هانیه خیلی بهت خوش میگذره ، کتابهایی که بابا برات تازه گرفته بود و با خودت بردی و زن عمو برات کلی قصه خوند و تو حال کردی ، لابد تو دلت گفتی خوش به حال هانیه مامانش اینقد حوصله داره ... اون کشتی ای که با بابا می گیری و می خوای با همه بگیری که نمیشه لابد بقیه میگن چقد این بچه وحشیه ، آخه نمیدونن پسرم با باباش از این بازی ها می کنه ... موقع جدایی هم که باز برنامه داشتیم . پارسا بریم خونه ، من تنهام ، بابایی الان میاد تو نباشی دلش می سوزه  . ولی تو کوتاه نمیای ... پارسا اگ...
3 مرداد 1392

سیت کی گفت دوست دارم ...

پارسا : مامان سیت کی گفت دوست دارم مامان : چی ؟ پارسا : سیت کی گفت دوست دارم مامان : سیت کی ؟ به کی گفت ؟ پارسا : به اون خانمه مامان : ...
3 مرداد 1392

ماه رمضان

چقدر این روزها ، روزهای سختی شده اند ... ، همش در لختی و بی حوصلگی میگذره پسرم هم که از اول رمضان نرفته مهد ، هر روز میگم از فردا دیگه حتما میبرمش ولی نمیشه ، باید دوباره ساعت خوابمون و تنظیم کنم اینطوری نمیشه ...
1 مرداد 1392